زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با برادر در برگشت به کربلا
زیـنـبـم من که عـلـمـدار غـمم بـه خــدا قـافـلـه ســالار غـمـم من که پـیـغـمـبـر رنـج و آهـم مـن سـفـیـر ابـی عـبــدالـلـهــم ریشۀ آب و گـلم با اشک است چون تسلای دلم با اشک است من بـلا دیـده تـرین زن هـستم عـهـد غـم بـا لـب دلـبـر بـستـم فــاتـح غــربـت عــاشــورایــم کــربــلا نــائـبــة الــزهــرایــم فــاطــمــه زادهام و طـاهـرهام در بـیــابــان بــلا صــابـــرهام نام من شرح تمام است به عشق روی عشاق همه سوی دمشق مدفـنم قبله عرش نـبـوی است بارگـاهـم چو حریم عـلـویست دسـت بـــوســـم حـــرم آل الله خـون مـن خـون رگ ثــار الله حــال دلخـسـتـه و زار آمـدهام بــهــر دیــدار نــگــار آمــدهام سینه پر آتش و لب ها خاموش مانده سوغات سفر در آغـوش بهر من مانده به جز روی کبود زان سفر پـیرهـنی خـون آلـود یــاد دلــدار، دلـم غــرق مـهـن قـلـب من پـاره تر از پیـراهـن شرح غـمـهـا و مصیـبـات کنم سخـن از غـربت سـادات کـنـم قـسمتم رنج و بـلا شد ای وای صبح تا عصر چهها شد ای وای ز غـریـبی سخـنـم قـاصـر شد شـاه مظلـوم «بِـلا ناصِر» شد چه بگویم من از آن وضع عجیب نـالـۀ اَیـنَ زهـیـر، اَینَ حـبـیـب بـاغ شـد طـعـمـۀ طـوفـان بـلا مَصـرع لالـه بود کـرب و بلا اولیـن لالـه، چـسـان پـرپر شد اربــاَ اربــا بــدن اکــبــر شــد بـعـد از او یـاسمن از هم پاشید جـسم پـور حـسن از هم پـاشید شد شـدائـد ولی آن دم احساس کامد از علـقـمـه صوت عباس بعد از آن رشته احساس گسست تیرکین ساقه یک غنچه شکست مرغکـی را ز جـفـا پَـر کندند روی دست پـدرش سـر کـندند دور تـا دور حــرم نـا مـحــرم یک کمر تا شده از این همه غم آمد و دست به قـلبـم بـگـذاشت پـردۀ صبـر به کَربَم بگـذاشت ترسش این بود که گردم بی تاب شــدّت داغ کــنــد قــلــبــم آب خـم شـد و زیـر گـلـو بـوسیـدم بعد از آن لحظه چه غمها دیدم دیـدم « ابـدانِ بِلا اَکـفـان» را بـیـن صـحــرا ورق قــرآن را آسمان گـشت دگر تـیـره و تار عرش تا فرش همه گرد و غبار دیـدم از تـل هـمـۀ غــوغــا را جــلــوۀ غـربـت عــاشــورا را یک سری روی نی آویخته بود بین یک دشت بدن ریخـته بود به خـدا نـور دو عـیـنـم گـم شد زیر سُم جـسم حـسیـنـم گم شد باب بیحـرمـتی آن دم شد باز بـا اسـارت سـفــرم شـد آغــاز کی مصیبات زمین گـیرم کرد به خـدا داغ حسیـن پـیـرم کرد دشمن و مستی و شادی کردن من و از جسم حسین دل کندن بیحسین رفتم از این کرب وبلا جـانـب کـوفـه و آن شــام بــلا صاحب روضه مکـشوفـه شدم قــد خـمـیـده وارد کـوفـه شـدم بعـد هـجـران سه روزه با یـار دیدمش سوخته رخ نیزه سوار بیجواب است سوالم ز وصال قرص مه بود چرا گشته هلال سخت بگـذشت برایم یک داغ کـه در آورد صـدایـم یک داغ داغ آن مــیــکــدۀ ابــن زیـــاد مـجـلـش عـشرت آن بـد بنـیـاد صحنهای دیـدم و بی تاب شدم از خـجـالـت بـه خـدا آب شـدم مُردم از بی کسی و زنده شدم پیش طفـلان همه شرمنده شدم گـشتم از عـقـده و کردم تبعـید جـانـب شـاه بـلا، کـاخ یــزیــد من و هشتاد و چهار گـلـدستـه ره چهل منزل و طفلان خسته کاخ حـمراء و بیابان و عطش چـشم سقا و یـتـیـمان و عطش عزم بشکستن غـیرت ای وای کعب نی سیلی و تهمت ای وای رأس در صندوق و گه بر نی بود در پیش سینه زنان، روی کبود بسکه سر،بازی این مـردم شد وای دیگر شب و روزم گم شد لطمهای سخت به سادات رسید ره بـه دروازۀ سـاعات رسـیـد نـام دروازه که سـاعـات نبـود جای تـسبـیـح و عـبـادات نبود پـایـگــاه هـمـه رقـاصـان بـود جـایـگـاه طـرب مـسـتـان بـود بعد تجـهـیـز سه روزه با ساز کـوچه گـردی حـرم شد آغـاز هـمـه ابـعـاد جـفـا سـنـجـیـدنـد چـه مـسیـری بَرِ ما بُـگـزیـدند دم دروازه و بــازار شــلـــوغ حـرفـهـای بـد و الـقـاب دروغ بینـشان فحش دمِ رایجـی است کمترین تهمتشان خارجی است بـد تـرین لـحـظـه برایم آن بود رَهَم افـتـاد در آن کـوی یـهـود ریـشـۀ هـرچه حـیـا را کـنـدند پــردۀ مـحـمـل مـا را کـنــدنـد سنگ کین از همه سو برسرریخت وان یکی آتش و خاکستر ریخت از حرارت همه پیکرها سوخت دامن و گیسوی دخترها سوخت درد، بـسیـار و نـدارم مـونـس من نگـویم سخنی زان مجـلس خیـزران دستِ ز نسلِ نـمرود یک سر و تشت و لبی خون آلود آنـقـدر چـوب لـبـانـش بـوسیـد ضـربـه، شـیـرازۀ لبـهـا پاشید بـوسـه گـاه نـبـوی شـد ویـران کــرد تـغــیـیـر صـدای قــرآن شدم ازغصه دگر خانه خراب دور تا دور سرش غرق شراب حـال با ایـنـهـمـه غــم آمــدهام بـا قــد و قــامــت خــم آمــدهام اربـعـیـنی غـم و محـنت دیـدم من چهـل روز مصیبت دیـدم کـنج ویـران گـل لاله جـا ماند حیف در شام سه ساله جا ماند کـو؛ که هـنـگـامـۀ امـداد شـده گــریـه کــردن دگـر آزاد شـده |